معنی در چشم باد

حل جدول

در چشم باد

سریالی از مسعود جعفری جوزانی

فرهنگ عمید

باد

باشد: زنده باد، پاینده باد، مرده باد،

(هواشناسی) هوای متحرک، حرکت شدید یا ضعیف هوا که در اثر اختلاف درجۀ حرارت و به هم خوردن تساوی وزن مخصوص در نقاط مختلف کرۀ زمین به ‌وجود می‌آید،
‹واد› ورم، آماس، و برآمدگی در بدن یا چیز دیگر،
[مجاز] غرور، نخوت، خودبینی،
* باد بروت: ‹باد‌و‌بروت› [قدیمی، مجاز] خودبینی، خودپسندی، عجب، تکبر، غرور، باد سبلت،
* باد برین (صبا): [قدیمی] بادی که از سمت شرق یا شمال شرقی بوزد: گیتیت چنین آید گردنده بدین‌سان هم / هم باد برین آید و هم باد فرودین (رودکی: ۵۲۷)،
* باد بهاران: باد بهار،
* باد بهاری: بادی که به موسم بهار بوزد، نسیم بهار،
* باد پیمودن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] کار بیهوده کردن: سعدیا آتش سودای تو را آبی بس / باد بیهوده مپیمای که مشتی خاکی (سعدی: لغت‌نامه: باد پیمودن)،
* باد دبور: بادی که از طرف جنوب یا جنوب غربی بوزد،
* باد در سر داشتن: [مجاز] غرور و نخوت داشتن،
* باد سام: [قدیمی]
باد سموم، باد زهرناک، باد زهرآگین،
باد گرم،
* باد سبلت: [قدیمی، مجاز] = * باد بروت
* باد سرخ: ‹سرخ‌باد، بادرو، باد دژنام، بادژ، باد ژفا›
(پزشکی) نوعی بیماری پوستی که به‌وسیلۀ میکروب استرپتوکک تولید می‌شود و از عوارض آن سرخی و تورم پوست بدن به‌ویژه گونه‌ها است: آن‌ها که گرفتار به بادژنام‌اند / گر رگ نزنند درخور دشنام‌اند ـ مطبوخ هلیله بعد از آن گر نخورند / در طور طریق پخته‌کاری خام‌اند (یوسفی‌طبیب: مجمع‌الفرس: بادژنام)،
[قدیمی] باد سوزان،
* باد سرد:
باد خنک، باد که با سرما همراه باشد،
[مجاز] نفسی که از روی حسرت و ناامیدی از سینه برآورند، آه سرد: مر آن درد را راه چاره ندید / بسی باد سرد از جگر بر‌کشید (فردوسی: ۷/۴۷۶)،
* باد سموم: [قدیمی] = * باد سام
* باد شُرطه: [قدیمی] باد موافق برای کشتی‌رانی، باد مساعد که کشتی را به‌سوی مقصد براند، شرته، شرتا،
* باد شمال: باد یا نسیمی که از سمت شمال می‌ورزد،
* باد صبا: [قدیمی] باد برین، بادی که از سمت شرق یا شمال شرقی بوزد،
* باد صرصر: باد سخت، باد تند و شکننده، تندباد،
* باد فرودین: [قدیمی] بادی که از سمت جنوب یا جنوب غربی بوزد، باد دبور، باد جنوب: خلقانش کرد جامهٴ زنگاری / این تندوتیز باد فرودینا (دقیقی: ۹۵)، گیتیت چنین آید گردنده بدین‌سان هم / هم باد برین آید و هم باد فرودین (رودکی: ۵۲۷)،
* باد کردن: (مصدر متعدی)
دمیدن باد در چیزی،
(مصدر لازم) پرباد شدن داخل چیزی،
(مصدر لازم) ورم کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] فیس‌وافاده کردن، با کبر و غرور رفتار کردن،
(مصدر لازم) [عامیانه] بر جا ماندن و به فروش نرسیدن کالایی،
(مصدر لازم) در بازی ورق، برنده نشدن ورق و باطل شدن آن،
* باد گشتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
بر باد شدن، بر باد رفتن، هدر شدن،
هیچ شدن، نابود شدن: کنون آنچ دی بود بر ما گذشت / گذشته همه نزد ما باد گشت (فردوسی: ۵/۲۰۵)،
* باد گلو: = آروغ
* باد گند: (پزشکی) [قدیمی] ورمی که در خایۀ مرد پیدا می‌شود، باد خصیه، باد فتق، فتق،
* باد مخالف: [مقابلِ باد موافق] بادی که برخلاف جهت حرکت کشتی بوزد،
* باد مراد: باد موافق که کشتی را به‌سوی مقصد ببرد،
* باد مفاصل: (طب قدیم) درد مفاصل، رماتیسم،
* بادوبروت: [قدیمی، مجاز] = * باد بروت: چند دعویّ و دَم و بادوبروت / ای تو را خانه چو بیت‌العنکبوت (مولوی: ۱۲۹)،
* بادوبود: [قدیمی، مجاز] کبر، غرور، خودبینی،
* بادوبید: [قدیمی، مجاز]
هدر،
بی‌فایده، بیهوده،
* بر باد دادن: (مصدر متعدی)
به باد دادن،
در معرض باد قرار دادن چیزی تا باد آن را ببرد،
تلف کردن و نابود ساختن چیزی از سرمایه و دارایی خود: عمر پیری چو جوانی مده ای پیر به باد / تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز (ناصرخسرو: ۱۱۱)،
* بر باد رفتن: (مصدر لازم) نابود شدن، تلف ‌شدن، ضایع شدن، از دست رفتن،


چشم

(زیست‌شناسی) عضو حسی و بینایی بدن انسان و حیوان،
[مجاز] نظر، نگاه اجمالی: چشمم به او افتاد،
[مجاز] انتظار، توقع: گر از دوست چشمت بر احسان اوست / تو در بند خویشی نه در بند دوست (سعدی۳: ۳۹۲)،
[عامیانه، مجاز] = * چشم شور،
(شبه جمله) [عامیانه، مجاز] هنگام قبول کاری با احترام نسبت به مخاطب گفته می‌شود،
* چشم از جهان بستن: [مجاز] مردن: چو سالار جهان چشم از جهان بست / به کین‌خواهی تو را باید میان بست (نظامی۲: ۱۶۲)،
* چشم از جهان فروبستن: [مجاز] = * چشم از جهان بستن
* چشم باز کردن:
بیدار شدن از خواب،
[عامیانه، مجاز] چیزی را به‌دقت نگریستن و مواظب آن بودن،
* چشم بد: = * چشم شور: چه نیروست در جنبش چشم بد / که نیکوی خود را کند چشم‌زد (نظامی۶: ۱۰۷۶)، ندانم چه چشم بد آمد بر اوی / چرا پژمرید آن چو گلبرگ ‌روی (فردوسی: ۴/۳۳۸)،
* چشم برداشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
صرف‌نظر کردن،
ترک نظاره کردن، نگاه نکردن به کسی یا چیزی،
* چشم بر هم نهادن: (مصدر لازم) = * چشم بستن* چشم بستن: (مصدر لازم)
مردن،
نگاه نکردن به کسی یا چیزی، ترک نظاره کردن،
[قدیمی، مجاز] صرف‌نظر کردن،
* چشم بصیرت: [مجاز] بینش آگاهانه و توٲم با خرد،
* چشم به راه داشتن: [مجاز] منتظر بودن، انتظار کشیدن: مدتی شد که تا بدان اومید / چشم دارد به ‌راه و گوش به‌ در (انوری: ۱۹۹)،
* چشم بی‌آب: [قدیمی، مجاز] چشم شوخ، گستاخ، بی‌حیا، و بی‌شرم،
* چشم بیمار: [قدیمی، مجاز] چشم نیم‌بسته و خمارآلود که شاعران آن را به زیبایی وصف کرده‌اند،
* چشم پوشیدن: (مصدر لازم) [مجاز] چشم‌پوشی کردن و نادیده انگاشتن،
* چشم خروس:
(زیست‌شناسی) گیاهی با گل‌های خوشه‌ای، برگ‌های شبیه برگ اقاقیا، دانههای سرخ، و ماده‌ای سمّی که دانه‌های آن در گذشته مصرف طبی داشته، آدونیس،
[قدیمی، مجاز] شراب سرخ‌رنگ،
[قدیمی، مجاز] لب و دهان سرخ، نازک، و تنگ،
* چشم خواباندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] تغافل کردن، نادیده انگاشتن،
* چشم خوابانیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] =* چشم خواباندن* چشم خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] هدف چشم‌زخم واقع شدن، چشم‌زخم خوردن، از چشم شور آسیب دیدن،
* چشم‌ داشتن: (مصدر متعدی) [مجاز]
توقع داشتن،
[قدیمی] امید و آرزو داشتن،
[قدیمی] در انتظار بودن،
* چشم دوختن: (مصدر لازم) [مجاز] پیوسته به کسی یا چیزی با دقت نگاه کردن،
* چشم دل: [عامیانه] = * چشم بصیرت: چشم دل باز کن که جان بینی / آنچه نادیدنی‌ست آن بینی (هاتف: ۵۰)،
* چشم رسیدن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم خوردن: به‌جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد / زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست (حافظ: ۵۸)،
* چشم زدن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] چشم‌زخم به کسی رساندن، با چشم شور به کسی نظر کردن و به او آسیب رساندن،
(مصدر لازم) [قدیمی] بستن و باز کردن پلک‌ها،
(مصدر لازم) [قدیمی] اشاره کردن با چشم،
(مصدر لازم) [قدیمی] ترس و بیم داشتن، بیمناک بودن از کسی یا چیزی: دوخته بر دیده از این ناکسان / کاهْل نظر چشم زنند از خسان (امیرخسرو: لغت‌نامه: چشم زدن)،
* چشم شور: [عامیانه، مجاز] چشمی که اگر با نظر اعجاب و تحسین به کسی یا چیزی نگاه کند به آن چشم‌زخم می‌زند و آسیب می‌رساند،
* چشم فروبستن: (مصدر لازم) [مجاز] = * چشم بستن: دلارامی که داری دل در او بند / دگر چشم از همه عالم فروبند (سعدی: ۱۴۸)،
* چشم‌ کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
[عامیانه] = * چشم زدن
در نظر گرفتن، طرف توجه قرار دادن: که چشم کرد دل داغدار صائب را / که دود تلخی از این لالهزار میخیزد (صائب: ۸۰۶)، تا تو را کبر تیزخشم نکرد / مر تو را چشم تو به چشم نکرد (سنائی: ۱۸)،
* چشم گرداندن: (مصدر لازم) [عامیانه]
خیره نگریستن،
با نگاه تند و خشمآلود به کسی نظر کردن،
* چشم گرم کردن: [قدیمی، مجاز] خفتن، اندکی خوابیدن، دیده برهم نهادن و به خواب رفتن: فرود آمد از بارگی شاهْ نرم / بدان تا کند بر گیا چشم گرم (فردوسی: ۷/۳۷۴)،
* چشم نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
به کسی یا چیزی چشم داشتن و منتظر بودن،
نگاه کردن و مراقب بودن،
* چشم نهان: [قدیمی، مجاز] = * چشم بصیرت: به چشم نهان، بین نهان جهان را / که چشم عیان‌بین نبیند نهان را (ناصرخسرو: ۱۰)،
* چشم‌و‌چار: [عامیانه، مجاز] چشم،
* چشم‌و‌چراغ: [مجاز]
شخص عزیز و دوست‌داشتنی،
معشوق زیبا،
* به چشم کردن: [قدیمی] = * چشم زدن

لغت نامه دهخدا

باد

باد. (فعل دعایی) مخفف بواد (فعل بودن با الف دعا). کلمه ای است که در نفرین و آفرین بکار برند، مؤلف آنندراج آرد: کلمه ای است که در محل دعا استعمال کنند و بدین معنی مخفف بواد است از عالم شواد و بادا مزیدٌعلیه و آن جائز است که کلمه ٔ مذکور را حذف کنند اگر قرینه ٔ داله باشد چنانچه چشم بد دور بجای چشم بد دور باد و امثال آن و نیزبمعنی باشد و برین قیاس بادی بیای خطاب و بادید بصیغه ٔ جمع بمعنی باشی و باشید. وحید گوید:
منزلت بادا مبارک باده ات در جام باد
کامران باشی بعالم تا ز عالم نام باد.
عرفی راست:
دشمنت خسته باد کو بعبث
جادوی بابلش در افسون باد.
و الهی قمی آرد:
منشین برقیب بعد قتلم
تا بر تو حلال باد خونم.
نظامی گوید:
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد جز عیب حاسد مباد
تو سرسبز بادی درین گلستان
اگر شد سهی سرو شاه اخستان.
جز این نیز بینم ترا شش خصال
که بادی برومند ازو ماه و سال.
خواجه جمال الدین سلمان گوید:
همیشه تا که جهان و جهانیان باشند
پناه پشت جهان و جهانیان بادی.
لیکن این لفظ را نازک خیالان حال و دقت منشان این عصر از تشاؤم انگارند و حق بجانب ایشان است. (آنندراج). کلمه ٔ دعا بمعنی باشد: عمر شمادراز باد. (فرهنگ نظام: باد). رجوع به بادا شود:
اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند
فدای دست قلم باد دست چنگ نواز.
رودکی.
بخت و دولت چو پیشکار تواَند
نصرت و فتح پیشباز تو باد.
رودکی.
ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادر ترا باد باد.
فردوسی.
چنین باد و هرگز مبادا جز این
که او شهریاری شود بآفرین.
فردوسی.
گفتم زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی). خدای از شما خشنود باد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101).
حیدری حمله ای و نصرت دین
از جهانگیر ذوالفقار تو باد.
مسعودسعد.
ملک جهان ز دولت تو بر نظام باد
باد است لفظ «باد» که خود بر نظام تست.
سوزنی.
ذره صفت پیش تو ای آفتاب
باد دعای سحرم مستجاب.
نظامی.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.
مولوی.
|| گاه از این باد که فعل مضارع است ترکیباتی ساخته میشود ازقبیل زنده باد. پاینده باد. مبارک باد. همیشه باد. جاوید باد. لعنت باد. مرده باد. آباد باد. آفرین باد. نیست باد:
همیشه سر تختش آباد باد
وزو جان آزادگان شاد باد.
فردوسی.
وزو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین.
فردوسی.
امیر گفت خواجه را مبارک باد خلعت وزارت. (تاریخ بیهقی). در این حضرت بزرگ که همیشه باد، بزرگانند. (تاریخ بیهقی).
که لعنت برین نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد.
سعدی (بوستان).
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد.
مولوی.

باد. (پسوند) مزید مؤخر امکنه: زیرباد. برباد. مجیرباد. دین باد. زیادباد. سایرباد. ابرقان باد. || مزید مؤخر اسماء و آن همان بد (پهلوی پت) است: آذرباد [نام موبد]. گل باد:
سپهبد گزین کرد گلباد را
چوگرسیوز و جهن و پولاد را.
فردوسی.

باد. (اِ) هوایی که بجهت معینی تغییر مکان میدهد. هوایی که بسرعت بجهتی حرکت کند. ریح. ج، ریاح.ریحه. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). تُرهه. رکاب السحاب. اَوب. سُمَهی. سمهاء. واد: مُشتَکِره، باد سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سَیهَک، سَهوک، سَکینَه، باد تیزرو. هَراءَه؛ سخت سرد گردیدن باد. وَرهاء؛ باد تند و شتاب. خَجَوجاه؛ باد پیوسته وزان. رخاوه، رخامی، نَسیم، باد نرم. نَیسَم، رَیده، رَیدانه، رادَه، رَخاوَه، عَیهَل، باد تند. نَعَب، مُعصِف، مُعصِفه، صِندید، جَفجَف، دَروج، باد تند و تیز. نَئوج،باد وزان. هَلاّب، باد سرد باباران. هَلاّبه. (منتهی الارب). یوم هلاب، روز باد و باران ناک. وَعک، ایستادن باد. تَهم، لَواقح، بادهائی که درختان را آبستن کند.مَعاجیج، بادهای تند گردانگیز. هَوجاء؛ باد سخت تندکه از بن برگیرد و ویران کند خانه ها را. تَهویش، گرد و خاک آوردن باد. خَرقاء؛ باد سخت که بر یک مهب مداومت نکند. اِنْساب، سخت وزیدن باد و برداشتن آن خاک و سنگریزه را. خِبراق، باد که از راه دیر برآید. اِعصار؛ باد آتش دار. عقیم، باد که نه ابر آورد و نه باردار کند درخت را. بادی که برانگیزد ابر و رعد و برق را. باد سخت گردآمیز. هَیرَع، باد شتاب و تند بسیارغبار. هَبیب، باد گردانگیز. هَبوب، هَبوبه، هَبیبه، سَوهَق، ساف، سافیاء، مُسفی، مُسَفْسِفَه، سَفون، باد خاک روب. سافنه، نَفح، باد سرد، قال الاصمعی: ما کان من الریاح نفح فهو برد و ما کان لفح فهو حسر. خارِم، صُنبور، خَریق، باد سرد که سخت وزد. خَروق، نسنسه؛ سرد وزیدن باد. شَفیف، باد سرد و خنک. شَفشاف، نَحس، باد سرد. دبور، حَرور؛ باد گرم که شب وزد. (منتهی الارب) صُنبور؛ باد گرم. عجوز؛ باد گرم که چشم را بشکند از گرما. خوصاء. لفح. (منتهی الارب):
میغ ماننده ٔ پنبه ست و ورا باد نَداف
هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند.
ابوالمؤید.
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز درون سو باد سرد و بیمناک.
رودکی.
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.
رودکی.
گلیمی که خواهد ربودنْش باد
ز گردان بشخشد هم از بامداد.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 208).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.
ابوشکور.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزعست رنگ رنگ.
خسروانی.
عمر چگونه جهد ازدست خلق
باد چگونه جهد از بادخون ؟
کسائی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
کجا بردمدباد روز نبرد
که چشم سواران بپوشد بگرد.
فردوسی.
نمانم که بادی بتو بگذرد
وگر موی بر تو هوا بشمرد.
فردوسی.
برین گونه تا گشت خورشید زرد
ز هر سو همی گشت باد نبرد.
فردوسی.
تو آن کن که از رسم شاهان سزد
نباید که بادی بدو بر وزد.
فردوسی.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت بر کس نبودی دژم.
فردوسی.
هزاروصدوهژدهم سال گشت
چو بادی که آید بکوه و بدشت.
فردوسی.
اگر تاب تیغم بجیحون رسد
وگر باد گرزم بهامون رسد...
فردوسی.
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد.
فردوسی.
ببادحمله بهم برزنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم برزند صفوف کلنگ.
فرخی.
رادمردی ّ و نیکنامی را
جز برای تو می نجنبد باد.
فرخی.
در آخر روزگار آن باد جود لختی سست وزید. (تاریخ بیهقی).
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونانکه ماهی را براندازی ز آب.
انوری.
بگفت این و برزد یکی باد سرد
برآورد گردون از او نیز گرد.
نظامی.
حمله مان پیدا و ناپیداست باد
جان فدای آنکه ناپیداست باد.
مولوی.
روح بیعلم چیست بادی سرد.
اوحدی.
باد در نظر بنی اسرائیل. (سفر خروج 15:10). بدانکه باد شرقی اولاً برای نباتات مضر و کشتیها را نیز آفت رساند. (مزامیر 48:7). اما باد شمال سرد. (کتاب ایوب 37:9). و باد جنوب گرم. (انجیل لوقا 12:55). و باد جنوب مغرب زمین باران آوراما باد شمال آنرا قطع و دفع نماید. (امثال سلیمان 25:23). و توصیف باد شرقی در سفر پیدایش 41:6 و کتاب ایوب 1:19 و اشعیا 27:8 و ارمیا 4:11- 13 و حزقیال 17:10 و 19:12 و 27:26 و هوشع 13:15 با کمال وضوح بیان گشته است. و در بعضی از آیات کتاب مقدس لفظ باد وارد گشته و قصد از فانی نمودن و خشکانیدن میباشد چنانکه در مزامیر 103:16 وارد است «زیرا که باد بر آن می وزد و نابود میگردد» و بادهای گرم شرقی را باد شرقی گویند و عامیان آنرا شلوق نامند. منجمله باد سام است (مزامیر 11:6) که بسیار مضر و حرارتش با حرارت تنور افروخته لاف همسری و برابری زند و چون وزد هوا را با ذرات ریگ و خاک نرم تیره و تار گرداند و همواره مرگ از او بارد و شخص مسافر کمال سعی را بجا می آرد که از محل وزیدن آن باد دورباشد. و دور نیست که همین باد بود که عساکر شنخاریب را هلاک نمود زیرا که خداوند میفرماید: «اینک من گردبادی را می فرستم ». و عدم تعیین محل وزیدن باد در یوحنا 3:8 مذکور است. (از قاموس کتاب مقدس).
- مثل باد و پشه، دوچیز غیرمتعادل در قوت و ضعف.
- امثال:
بادآورده را باد می برد، آنچه بسهولت و رایگان بدست آید، زود تباه شود و از دست برود: که بادآورده را بادش برد باز.
|| مجازاً، بمعنی سرعت و سخت تند رفتن: مثل باد، چو باد، چون باد، مثل باد صرصر؛ عظیم بشتاب. بتندی. سخت تند. تند. زود. فی الفور:
این زن از دکان برون آمد چو باد
پس فلرزنگش بدست اندر نهاد.
رودکی.
چو این مژده بشنید ازو کیقباد
بفرمود تا لشکرش همچو باد...
فردوسی.
خروشان از آن جایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.
فردوسی.
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سواری چو باد.
فردوسی (از اسدی).
ز میلاد چون باد لشکر براند
بقنوج شد گنجش آنجا بماند.
فردوسی.
وز آن سوی گرسیوز و بارمان
کشیدند لشکر چو باد دمان.
فردوسی.
ابا خویشتن برد اولاد را
همی راند مر رخش چون باد را.
فردوسی.
فرستاده آمد چو باد دمان
بر زال روشن دل و شادمان.
فردوسی.
تو با لشکرت جنگ را ساز کن
سپه را بر این بر هم آواز کن...
من اینک پس نامه بر سان باد
بیایم دهم هرچه دارم بباد.
فردوسی.
بزد کوس روئین و روزی بداد [قیصر روم]
بشد تا سر مرز ایران چو باد.
فردوسی.
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا بدو دررسید.
فردوسی.
بر آن نامه بر مهر زرین نهاد
هیونی برافکند بر سان باد.
فردوسی.
قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر براه.
فردوسی.
هم آنگه بنزد سیاوش چو باد
بیامد سواری ورا مژده داد.
فردوسی.
چو شب تیره شد گردیه برنشست
چو گردی سرافراز گرزی بدست
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان
همی راند چون باد لشکر براه
به رخشنده روز و شبان سیاه.
فردوسی.
بدان پرهنر زن بفرمود شاه
زن آمد بنزدیک اسب سیاه
بن نیزه را بر زمین بر نهاد
ببالای زین اندر آمد چو باد.
فردوسی.
فرنگیس ترکی بسر بر نهاد
برفتند هر سه بکردار باد.
فردوسی.
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
همه بگذشت پاک بر تو چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب.
ناصرخسرو.
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد.
مولوی.
چو باد صبا زآن میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی بگرد.
بوستان.
- با بادجفت گشتن، با باد همباز گشتن.
- با باد همبر شدن، سخت تند رفتن. بشتاب هرچه تمامتر رفتن:
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ [با ترکان] ما را نیامد زیان...
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید وبا باد همبر شوید
بگوئید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای.
فردوسی.
شنید آنکه شد شاه ایران درشت
برادرْش بندوی ناگه بکشت...
خروشان از آنجایگه بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت.
فردوسی.
گرانمایه اسبی بدو داد و گفت
که با باد باید که گردی تو جفت.
فردوسی.
- چون باد، بی اثر:
بر آن نامور تیرباران گرفت
کمانش کمین سواران گرفت.
فردوسی.
جهانجوی در زیر پولاد بود
بخفتانْش بر تیر چون باد بود.
فردوسی.
|| یکی از چهار عنصر باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). یکی از آخشیجان چهارگانه. یکی از عناصر اربعه ٔ قدما. هوا. دم. عناصر اربعه آتش است و باد و آب و خاک (یعنی هوا وآب و خاک و آتش):
کوزه ٔ سربسته اندر آب رفت
از دل پرباد فوق آب رفت.
مولوی.
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 209).
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بَرِ تیره خاک.
فردوسی.
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود.
فردوسی.
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید.
فردوسی.
ز خورشید وز آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک.
فردوسی.
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
بدریا درون موج و بر باد میغ.
اسدی.
هر مفلسی نشسته بصرافی
پرباد کرده مشکی و انبانی.
ناصرخسرو.
آنکه تاند ز خاک تن کردن
باد را دفتر سخن کردن.
سنائی (از انجمن آرا).
گفت بر باد نه پی خاکی [براق]
تا زمینیت گردد افلاکی.
نظامی.
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم.
سعدی (بدایع).
|| باد. نفحه. (منتهی الارب). پفو. فوت. پف: در این حدیث بود که تیری بیامد بر چشم فتاده... و یک چشم او برکند و به روی او فروافتاد، بنشست و آن چشم فتاده بر دست گرفت پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم بدست مبارک خویش آن چشم فتاده باز جای نهاده و باد به وی دمید چشم وی درست شد. (بلعمی ترجمه ٔ طبری). || نخوت و غرور و خودبینی. (برهان). نخوت و تکبر. (شرفنامه ٔ منیری). نخوت و خودبینی و تکبر باشد. (جهانگیری). لیکن بمعنی تکبر و نخوت باد و بروت است نه مطلق باد چنانکه بعضی گفته اند. (آنندراج). نخوت. غرور. مفخرت.عجب. خودپسندی. فیس. کبر. تفرعن. بزرگ منشی: باد به بروت افکندن، تکبر و از خود گفتن. (لغت محلی شوشتر خطی). کبر نمودن: کله ٔ پرباد؛ متکبر. مغرور. ازخودراضی:
بدل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کسی باد و دم.
فردوسی.
سپاه انجمن کرد وجوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد.
فردوسی.
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پرز باد.
فردوسی.
چنین داد پاسخ ورا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد.
فردوسی.
چو بشنید کآمد ز راه حرم
جهانگیر پیروز با باد و دم.
فردوسی.
مکن بر تن و جان ما بر ستم
همی از تو بینم همه باد و دم.
فردوسی.
نشست از بر اسب جنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ.
فردوسی.
چو سهراب بازآمد او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرّدبدو پوست از باد جنگ.
فردوسی.
کاندر فتدبجیحون با زور و باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان.
فرخی.
در سر شاه ملک این باد تکبر و تصلف احمد عبدالصمد نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703). امیر دل خوش کرد و وی پیش آمد و خدمت کرد و بدیوان رسالت بازنشست ولکن آبش ریخته و باد بنشسته که نیز زهره نداشت سخن فراخ تر گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530). احمد گفت این باد از حضرت آمده است باری یکچند پوشیده باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر دیگر روز بار داد و سپاهسالار غازی با بادی دیگر بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224). گفتم به ازین باید سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد نزدیک من آمد بر حکم عادت که همگان هر آدینه بر من بیامدندی بادی دیدم در سر وی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). پس از وفات پدر بر آنجمله رفته است تا باد پادشاهی بر سر وی [محمد] شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). پسر گوهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). و طاهر دبیر می نشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). وکارهای علی تگین راست کرده آید بجنگ یا بصلح که بادی در سر وی نهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). راه رشد خود را بندید و آن باد در او شده بود و از آنجادور نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
چونکه نه مشغول کار خویش بُوی
باد عمل چون ز سر برون نهلی ؟
ناصرخسرو.
بنشاند خاک حضرت تو باد مشک و بان
بشکست بار نعمت تو پشت حرص و آز.
روحی ولوالجی.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است آن آوا.
سنائی.
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن.
سنائی.
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتستم بدان کل ارزانی.
سوزنی.
نه مرا باد حشمت و میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی.
سوزنی.
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان پاکان خاک تو.
خاقانی.
آن باد که در دماغشان بود.
خاقانی (از آنندراج) (از انجمن آرا).
باد نخوت بتیغ آبدار از دماغ او بیرون کنیم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). ما اگر باد غروری در سر داشتیم بیرون کردیم و سر با بندگی نهادیم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
چند حدیث فلک و باد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
نظامی.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم.
نظامی.
هفت اختر بی آب را کز خاکیان خون میخورند
هم آب بر آتش زنم هم باد شاهان بشکنم.
مولوی (از جهانگیری) (از آنندراج).
عاقل از سر بنهد این مستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد.
مولوی.
باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس بدفرجام را.
حافظ.
|| نسیم:
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد بگل بر وزید گل بگل اندرغژید.
کسائی.
ای باد بوی یوسف دلها بما رسان
یک نوبر از نهال دل ما بما رسان.
خاقانی.
|| شکوه. ابهت. اهمیت:
فزاینده ٔ باد آوردگاه
فشاننده ٔ خون ز ابر سیاه.
فردوسی.
|| تندی. شدت. حدت:
ز ایران برفت و بشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.
فردوسی.
سخن چند بشنید و پاسخ نداد
دلش بود پر خشم و سر پر ز باد.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و سر پر ز باد.
فردوسی.
همیشه از ایران بری یاد اوی
کجا شد کنون آتش و باد اوی.
ناصرخسرو.
پند همی نشنوی و بند نبینی
دِلْت پر آتش که کرد و سَرْت پر از باد؟
ناصرخسرو.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
|| نام فرشته ایست موکل بر تزویج و نکاح. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نام فرشته ٔ موکل بر تدبیر مصالح روز باد. (جهانگیری) (شعوری). وات َ یا وایو، در سانسکریت و اوستا اسم مخصوص پروردگار و ایزد مخصوص عنصر باد است و نخستین پروردگاریست که نذور را میپذیرد. در وید (ودا) گاهی برای اسم خاص ایزد باد آمده است. در یشتها سه باروات بمعنی فرشته آمده (مهریشت، فقره ٔ 9 و رشن یشت، فقره ٔ 4 و فروردین یشت فقره ٔ 47) (یشتها ج 2 ص 136). این کلمه از وا بمعنی وزیدن مشتق است. و دو «ویو» هست: یکی نگهبان هوای پاک و سودبخش و دیگری دیویست مظهر هوای ناپاک و زیان آور و در فرگرد وندیداد صراحهً ازین دیو یاد شده و با دیو مرگ یکجا نام برده شده است. (یشتها ج 2 ص 137). || روز بیست ودویم از هر ماه شمسی باشد و تدبیر و مصالح آن روز بدو تعلق دارد. نیک است درین روز نو بریدن و نو پوشیدن و بر اسب نو سوار شدن. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج):
همیشه تا بود از پیش رش مهر و سروش
چنانکه ازپس بهرام، رام باشد و باد.
رافعی.
می خور کت باد نوش بر سمن و پیل گوش
روز رش و رام و گوش روز خور و ماه و باد.
منوچهری.
بهنگام آبان مه و روز باد
فلک داد مر باب او را بباد.
زرتشت بهرام (از انجمن آرا).
چون بادروز، روز نشاط آمد ای نگار
شادی فزای هین و بده باده و بیار.
مسعودسعد.
و بمبارک روز سه شنبه دهم ماه صفرسنه ٔ عشر و ستمائه (610 هَ. ق.) موافق با روز باد ماه تیر سنه ٔ ثلاث و ستمائه (630 هَ. ش). در شهر بردسیر دارالملک آمد. (المضاف الی بدایعالازمان ص 48).
|| آه و ناله. (برهان). آه. (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا):
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.
فردوسی.
چو خسرو گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
غمین گشت و برزد خروشی بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.
فردوسی.
بچنگ اندرون گرز و پولاد داشت
همه دل پر از آتش و باد داشت.
فردوسی.
پر از باد لب دیدگان پر ز نم
که فرمان کی آید ز یزدان که دم.
فردوسی.
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و لب پر ز باد.
فردوسی.
تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد.
فردوسی.
بیاورد یکسر بشاپور داد
همی زیست یکچند لب پر ز باد.
فردوسی.
برفتند از ایوان ژکان و دژم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم.
فردوسی.
ورا زآن سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و لب پر ز باد.
فردوسی.
پر از آرزو دل لبان پر ز باد
همی داشت گفتار ایشان بیاد.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفتواد
دلش گشت پردرد و لب پر ز باد.
فردوسی.
سپهبد ز گفتار او گشت شاد
که دل پر ز کین داشت و لب پر ز باد.
فردوسی.
فرستاده آمد لبان پر ز باد
همه پاسخ پادشا کرد یاد.
فردوسی.
همی رفت خون از تن خسته مرد
لبان پر ز باد و رخان لاژورد.
فردوسی.
شدند اندر آن پهلوانان دژم
لبان پر ز باد ابروان پر ز خم.
فردوسی.
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
چو خسرو بدانگونه مهرش بدید
یکی باد سرد از جگربر کشید.
فردوسی.
ز ایران برفت وبشد تا بچین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین.
فردوسی.
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
منه دل بدین گیتی چاپلوس
که جمله فسونست و باد و فسوس.
(گرشاسبنامه ص 181).
دو لبم از باد خشک، دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد، پیکرم از غم نزار.
مسعودسعد.
و چشم و روی بدستارچه پاک کرد و بادی سرد برکشید. (تاریخ بخارا).
بر ره کربلا باستادی
برکشیدی ز درد دل بادی.
سنائی (از آنندراج).
که دارد زهره در وادی ّ تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهره ٔ آهی نداریم.
عطار (اسرارنامه).
اگر باد سرد نفس نگذرد
تف سینه جان در خروش آورد.
(بوستان).
|| تعجب:
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدیده ندیده نه از کس شنید
ز دریا و از گنگ دژ یاد کرد
لب نامداران پر از باد کرد.
فردوسی.
|| بمعنی نابود و هیچ باشد. (برهان) (جهانگیری). بمعنی نابود و شوم باشد. (آنندراج). بمعنی نابود و معدوم باشد. (انجمن آرا). هدر. باطل. بیهوده. هبا. تلف:
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.
رودکی.
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت.
فردوسی.
ترا ای پسر پند من یاد باد
بجز گفت مادر دگر باد باد.
فردوسی.
هر آنکس که هست از نژادکیان
نباید که از باد یابد زیان.
فردوسی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همه باد گردد بدشت.
فردوسی.
کنون آنهمه باد شدپیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی.
فردوسی.
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.
فردوسی.
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گردد بباد.
فردوسی.
بدو گفت کین روی و موی و نژاد
همی خواستی داد هر سه بباد.
فردوسی.
بخاکش سپردند و شه نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد بباد.
فردوسی.
کنون عمر نزدیک هشتاد شد
امیدم بیکباره بر باد شد.
فردوسی.
ز قلب سپه ویسه آواز داد
که شد تاج و تخت بزرگی بباد.
فردوسی.
بسی رنج بردیم هر دو بهم
کنون دادی آنرا بباد و بدم.
فردوسی.
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت.
فردوسی.
جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد.
فردوسی.
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسی باد شد.
فردوسی.
که این تخت شاهی فسونست و باد
بدو جاودان دل نباید نهاد.
فردوسی.
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.
فردوسی.
بناکام باید بدشمن سپرد
همه رنج ما باد باید شمرد.
فردوسی.
خردمند بهرام از آن شاد شد
همه دردها بر دلش باد شد.
فردوسی.
چو بهرام بشنید از آن شاد گشت
همه رنجها بر تنش باد گشت.
فردوسی.
بدو گفت کین عهد من یاددار
همه گفت بدگوی را باد دار.
فردوسی.
نه بر باد شد کشته پیروز شاه
کز اختر سر آمد برو سال و ماه.
فردوسی.
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت.
فردوسی.
مکن بی گنه بر تن من ستم
که گیتی سپنجست و پر باد ودم.
فردوسی.
کنون کار طلحند چون باد گشت
بنادانی و تیزی اندرگذشت.
فردوسی.
چو بشنید برزوی ازو شاد گشت
همه رنج بر چشم او بادگشت.
فردوسی.
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد بیاد.
فردوسی.
ز تارک کنون آب برتر گذشت
غم و شادمانی همه باد گشت.
فردوسی.
همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.
فردوسی.
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت.
فردوسی.
هر آنکس که ایمن شد و شاد گشت
غم و رنج او سربسر باد گشت
توانگر شد آنکس که دل راد گشت
درم گرد کردن بدل باد گشت.
فردوسی.
اگر بخت مان برنگیرد فروغ
همه چاره باد است و مردی دروغ.
فردوسی.
دگر گفت کردار توباد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت.
فردوسی.
شود رنج این تخمه ٔ ما بباد
بگفتار تو کهتر بد نژاد.
فردوسی.
چو بشنید خسرو [پرویز] بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.
فردوسی.
چو بشنید شاپور از آن شاد گشت
همه رنجها پیش او باد گشت.
فردوسی.
بگفتند کاین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
فردوسی.
همه رنج او سربسر باد گشت
همه داد و دانش به بیداد گشت.
فردوسی.
چو بشنید شاه آن سخن شاد گشت
گذشته سخن بر دلش باد گشت.
فردوسی.
منیژه بدو [به بیژن] گفت دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار.
فردوسی.
ز باد اندر آرد دهدْمان بدم
همی داد خوانیم و پیداستم.
فردوسی.
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آنست که او گوید و باقی همه باد.
فرخی.
نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خوابست و باد.
منوچهری.
اگر خوارزمشاه آن نکردی لشکر بدان بزرگی بباد شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد این لشکر ما بباد نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
همه دانند کاین جهان فسوس
همه باد است و حیلت و دلغم.
خطیری.
دریغا که بدخواه دلشادگشت
دریغا که رنجت همه باد گشت.
(گرشاسبنامه).
چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی بباد آیدت.
(گرشاسبنامه).
همه غم بباده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.
(گرشاسبنامه).
بدیهای ایشان بیاد آمدش
اگر چند بدها بباد آمدش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وعده ٔ این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود.
ناصرخسرو (از آنندراج) (از انجمن آرا).
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.
سنائی.
زآنکه از قاعده ٔ قسمت در پرده ٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه باد است حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده خوران.
سنائی.
چون تو زآن فارغی تو را باد است.
سنائی.
کسری و ترنج زر پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان.
خاقانی.
میاجق با وی حیلتی کرد، گفت من دختر پسر تو میدهم... و او را خود دختر نبود... و آن وصلت محال بود و باد. (راحهالصدور راوندی).
تو نزادی ّ و آن دگر [دیگران] زادند
تو خدائی ّ و آن دگر [دیگران] بادند.
نظامی.
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد.
نظامی.
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است.
عطار.
گفت قول تست برهان و درست
خصم من باد است و او در حکم تست.
مولوی.
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آن که در طلبش سعی میکند باد است.
سعدی.
باد است بگوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند.
سعدی (ترجیعات).
جهان آفرین بر تو رحمت کناد
دگر هرچه گویم فسونست و باد.
(بوستان).
چندببال پدر و جد پری
باد بود هرچه نه از خود بری.
امیرخسرو.
هرچه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد باد.
اوحدی.
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است
بلکه آنست سلیمان که ز بند آزاد است.
حافظ.
|| تیز. گاز. ضرطه. فسوه. (منتهی الارب). آنچه از مخرج از هوا بیرون شود: بادی از او جدا شد.
باد اگر کونْت را بفرمان نیست
غم مخور هیچ کون سلیمان نیست.
سنائی.
چو باد اندر شکم افتد فروهل
که باد اندر شکم باریست بر دل.
سعدی.
|| نفخ، نفخی که قدما معتقد بودندبسبب خوردن بعضی اغذیه یا وجود برخی از بیماریها دراندرون بدن حاصل گردد: شراب نو نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامه). خداوند معده ٔ سودائی را از [شراب سپید و تنک] شکم پرباد گردد و درد مفاصل آرد. (نوروزنامه).شراب خداوندان باد و بلغم را نیک است. (نوروزنامه).شراب تلخ و تیره باد بشکند و بلغم را ببرد. (نوروزنامه). شراب ممزوج خداوندان باد و بلغم را نیک است و معده و جگر را بنشاید. (نوروزنامه). شراب ریحانی... بادها بشکند و تبها را که از بیماری خاسته بود سود دارد. (نوروزنامه). || (اِخ) گنج دویم است ازجمله ٔ هشت گنج خسروپرویز و گنج بادآورد همین است. (برهان). گنجی است از گنجهای خسرو که آنرا بادآور نیز میگفتند. (جهانگیری). و گنج بادآورد پرویز است که آنرا گنج باد نیز گویند. باد، تنها نیست، بلکه گنج بادآورد و گنج باد است. (آنندراج). رجوع به بادآورد شود. || آهنگی است در موسیقی، و بعضی آنرا همان «باد نوروز» دانسته اند:
پرده ٔ راست زند ناژو بر شاخ چنار
پرده ٔ باد زند قمری بر نارونا.
منوچهری.
|| کنایه از حرف و سخن. (برهان) (آنندراج). سخن و مطلق صدا، کنایه از سخن باشد. (جهانگیری) (انجمن آرا) (شعوری):
خداوندی که چون او باد کردی
زمین و آسمان آید بگفتار.
فرخی (از جهانگیری).
تو داده شعاری بمن و یافته شعری
این یافته جاویدی و آن داده فنائی
من نفخ پر از باد ازین کوی بدان کوی
وز خلعت تو نزد همه شکرسرائی.
سنائی (از جهانگیری).
|| کنایه از تند و تیز هم هست. (برهان). تندی اسب و تندی سوار. (آنندراج) (انجمن آرا):
فرودآمد از پشت بادی چو باد.
امیرخسرو (از آنندراج) (از انجمن آرا).
|| بمعنی صدمه و آسیب مجاز است چنانچه باد تیر و باد دشنام و باد سیلی و باد خامه و باد تازیانه و بادرکاب و باد تفنگ و باد شمشیر و باد رمح و باد گرز وباد سم و باد نگاه و باد پشت دست و باد سنگ. وحشی گوید:
ز باد گرز تو بهرام را شود رعشه
ز عکس تیغ تو خورشید را شود خفقان.
بگاه مدح تو از باد خامه ٔ خسرو
هزار زلزله در خوابگاه خاقانی است.
امیرخسرو.
همچو سیمرغ که طوفان نبرد از جایش
نه چو گنجشک که افتد بدم باد تفنگ.
ابن یمین.
باد تیرت غنچه ٔ دل را نواخت
رو ظهوری در جگر پیکان شکن.
ظهوری.
پیشت کشدت بباد سیلی
پروانه که کشته ٔ چراغ است.
ظهوری.
آن دم قیامت است که آری بجست و خیز
از باد تازیانه چو آتش سمندرا.
شانی تکلو.
آب سنان و باد رکابش بروی دین
بسترد رفضها و بشست اعتزالها.
مولانا مظهر.
بیابان نوردی که از باد سم
پریشان کند جاده را همچو دم.
طغرا.
اگر می ترسی از باد نگاه بوالهوس واله
پرپروانه حرز شمعهای این شبستان کن.
واله هروی.
از بادپشت دست تو بر سینه ٔ جهان
نُه آسمان فتاد بیکبار از قفا.
سنجرکاشی.
موی عدو که راست شد از باد رمح تو
اظهار زهر چون سر دندان مار کرد.
محمدقلی میلی.
چنان باد شمشیر دستی فشاند
که در خرمن عمر بادی نماند.
حاجی محمدجان قدسی.
گلشن عیش آب و رنگی دارد از موج جنون
غنچه ٔ مینا چو گل از باد سنگم بشکند.
شوکت (از آنندراج).
|| اسب را گویند که بعربی فرس خوانند. (برهان). || تندی اسب. (آنندراج). بادپا. رهنورد. راهوار. تیزتک. تکاور. یک ران. نوند. راه گستر. چارکامه. شولک:
فرودآمد از پشت بادی چو باد.
امیرخسرو.
تندی سوار. (آنندراج). || بمعنی شراب هم بنظر آمده است. مخفف باده نیز هست. (برهان). بمعنی باده نیز آمده (آنندراج) (انجمن آرا). || آفت گرمازدگی صیفی. || اتفاق. حادثه: احمد گفت: روی ندارد مجروح بجنگ رفتن مگر مصلحتی باشد که بادی در میان جهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). || مدح و ثنا. (برهان) (آنندراج). مدح و ثنا و تعریف. (جهانگیری) (انجمن آرا) (شعوری):
گر کند بلبل به الحان در سر او را باد چیست
باد اصل او خدای عرش درفرقان کند.
قطران (از جهانگیری) (از آنندراج).
|| میل. هوی:
نبودم تا ترا دیدم بدل شاد
نجست اندر دل مسکین من باد.
(ویس و رامین).
|| دم. نفس:
بهر نیک و بد شاه آزادمرد
بفرزند برنا زده باد سرد
همی پروریدش بناز و برنج...
فردوسی.
نه مسیح است ولیکن نفسش باد مسیح
نه کلیم است ولیکن قلمش چوب کلیم.
فرخی.
مخالفان را چون چوب موسی عمران
موافقان را چون باد عیسی مریم.
قطران (در صفت کلک).
خداوندلقوه آب از دهان بیرون نتوان انداخت و اگر خواهد که بادی دردمد راست نتواند دمید، هم آب و هم باد از یک جانب بیرون آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مرفق دهم بحضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.
خاقانی.
|| مجازاً، امید:
شهنشه را شگفت آمد ز دلبر
سخنهائی چنین زیبا و درخور
یکی بادش بدل برجست چونان
که خوشتر زو نبادش باد نیسان.
(ویس و رامین).
|| ریسمانی که زنان و دوشیزگان در فصل نوروز بر درختان یا پیش ایوان دو سر آنرا بندند و بر روی چوبی که بپائین آن پیوسته است نشینند و بهوا آیند و روند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). و عمل آنرا در گناباد خراسان باد خوردن گویند. رجوع به باد خوردن شود. || مرضی است که از فساد خون پیدا میشود و تن از آن می پاشد. (آنندراج):
- باد گرفتن عضوی را، درد ناگهانی پدید آمدن:
چنان آمد گمان هر خردمند
که وی را باد صرع از پای افکند.
(ویس و رامین).
|| نفخ. پف کردگی. آماس. آماه: فلانی باد آورده. انگشتم باد کرده. باد گرفتن گلو یا زیر دنده و غیره. دردی ناگهانی بدانجا پیدا آمدن. || جوشش خون که آنرا سرخ باد نیز گویند. (غیاث). || اودما. اوذما. ورم رخو. اورام بلغمیه:
آن شنیدم که رفت نادانی
بعیادت بدرد دندانی
گفت باد است زین مباش غمین
گفت آری ولی بنزد تو این
بر من این درد کوه فولاد است
چون تو زآن فارغی تو را باد است.
عطار.
|| باد نزد صوفیه نصرت الهی است که ضروری کافّه ٔ موجوداتست و هیچ اسم موافقتر ازین اسم نیست مر سالک را. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- امثال:
آتش از باد تیزتر شود: شیخ ما گفت، سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد. جنید بعیادت او درشد مروحه ای برداشت تا بادش کند. گفت ای جنیدآتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید) (از امثال و حکم دهخدا).
از باد آمده به دم شود، از هیچ آمده بهیچ منتهی گردد:
ز باد آمده بازگردد به دم
یکی داد خوانَدْش دیگر ستم.
فردوسی.
از باد فرازآمد و به دم شد
از مال حرامی چه باد و چه دم.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
بادآورده را بادش بردباز (که...). رجوع به مثل بعد شود.
بادآورده را باد می برد: که بادآورده را بادش برد باز، نظیر: هرچه آسان یافتی آسان دهی. (مثنوی مولوی).
پول حرام یا صرف شراب شور میشود یا شاهد کور. (امثال و حکم دهخدا).
- آتش از باد جنبیدن،درگرفتن آتش بر اثر وزش باد و سرایت آن:
تو لشکر بیارای و چندی مپای
که از باد آتش بجنبد ز جای.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
- از باد سبق بردن،در نهایت شتاب و تندی رفتن. در دوندگی و اسب تاختن پیشی گرفتن:
چه عجب گر برداز باد سبق چون باشد
ازدعای و ز ثنای تو بر این باره لگام.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم دهخدا).
- با باد راز نگشودن، حتی با باد وهوا سخن نگفتن. به احدی افشای سر نکردن:
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وز این نیز با باد مگشای راز.
فردوسی.
- با باد راست شدن چیزی، محو، نابود، نیست و باطل شدن آن:
سخن گر نیفزائی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست.
فردوسی.
- با باد گردیدن، مصاحب باد (هوا) بودن:
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من ننالم.
ناصرخسرو (دیوان چ طهران ص 302).
- با باد یکی شدن، چیزی محسوب نشدن. اهمیتی نداشتن:
... کنارنگ با پهلوان و ردان
همان دانشی پرگهر بخردان
یکی گشت با باد نزدیک اوی
جفاپیشه شد جان تاریک اوی.
فردوسی.
- باد آمدن، وزیدن باد.
- باد آوردن، مبتلی به اذیما شدن. ورم آوردن. رجوع به باد شود.
- باد از جانبی آمدن، آغالش و انگیزش را سبب شدن: قاید جوابی چند درشت داد چنانکه دست در روی احمد انداخت احمد گفت این باد از حضرت آمده است. (تاریخ بیهقی) (از امثال و حکم دهخدا).
- باد از سر (ز سر) بیرون کردن، ترک تکبر گفتن. غروراز سر بیرون کردن. باد از سر نهادن:
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن.
سنائی.
و رجوع به باد... از سر نهادن شود.
- بادِ... از سر نهادن، ترک تکبر گفتن. غرور از سر خارج کردن. باد از سر بیرون کردن: آنچه دزدیده ای بازدهی و بادوزارت از سر نهی، کسی را با تو کاری نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). رجوع به باد از سر (ز سر) بیرون کردن شود.
- باد اندر بروت افکندن، ببروت افکندن. اظهار کبر کردن. خودپسندی. نخوت. تکبر. (ناظم الاطباء):
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت.
جلال فراهانی.
- باد اندر سر بودن، متکبر بودن. غرور داشتن: در سر باد وزارت نیست و نبوده است، اگر بودستی خواجه ٔ بزرگ بدین جای نیستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 936).
- باد بآستین (در آستین) (انداختن)، مغرور شدن. بخود فریفته شدن. کبر کردن.
- باد بآستین کسی افتادن، تکبر کردن. (فرهنگ نظام: باد).
- باد ببینی افکندن (انداختن، در بینی افکندن)، پره های بینی را گشاده تر کرده نفس کشیدن. مجازاً، تکبر کردن. بادبدماغ انداختن.
- باد بپشت کسی خوردن، پس از مدتی کاهلی و بیکاری شروع کار بر او گران آمدن. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به «پشت کسی باد خوردن » شود.
- باد بچنبر بستن، کنایه از امر محال کردن. کار محال کردن:
بزرق می نتوان بست باد در چنبر
بکید می نتوان سود آب در هاون.
قاآنی.
باد نبندد کسی ز حیله بچنبر
آب نساید تنی بخدعه بهاون.
قاآنی.
رجوع به آب در غربال پیمودن و آب بهاون سودن و آب درچنبر بستن شود.
- باد بچنگ کسی ماندن، از زحمت نتیجه ای بدست نیاوردن:
اگر گم شود زین میان هفتواد
نماند بچنگ تو جز رنج و باد.
فردوسی.
بانبوه جستن نه نیکست جنگ
شکستی شود باد ماند بچنگ.
فردوسی.
- باد بخود انداختن (کردن)، کنایه از مغرورو متکبر بودن و خیال فاسد و اندیشه ٔ تباه کردن. شفائی در هجو ذوقی گوید:
ذوقی خونت بگردن بینی تست
البرز جوی ز خرمن بینی تست
چون باد بخویشتن بروتت نکند
پرورده ٔ زیر دامن بینی تست.
(از آنندراج) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 256).
رجوع به «باد اندر بروت افکندن » شود.
- باد بدامان کردن، کنایه از غرور و رعنائی و بعضی گویند که عبارتست از امر غیرممکن بظهور آوردن. (غیاث). کنایه از امر غیرممکن بظهور آوردن و هذا هو الاصح، و در اصطلاحات، غرور و رعنائی. واله هروی گوید:
بر باد دهد خرمن بد (کذا) صبر وسکون را
زلفت چو ز نیرنگ کند باد بدامان.
(از آنندراج).
- بادبدست، مردم بیحاصل و هیچکاره و تهیدست و مفلس را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (شعوری). بی چیز. مسکین:
همچو عطار مانده بادبدست
کمترین سگ ز خاکدان تواَم.
عطار.
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و بادبدست.
اوحدی.
تکیه بر چار چیز می نکند
که شوی زآن امید بادبدست.
ابن یمین.
رجوع به باد بدست داشتن شود.
- باد بدست بودن، از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن. هیچ نداشتن. محروم بودن:
سخن چند گفتن بچندین نشست
ز گفتار باد است ما را بدست.
فردوسی.
که بختش پس و پشت او درنشست
ازین تاختن باد باشد بدست.
فردوسی.
بحسرت من بسایم دست بر دست
که چیزی نیستم جز باد در دست.
(ویس و رامین).
دردا و دریغا که درین خورد و نشست
خاکیست مرا در کف و بادیست بدست.
محمد غزالی.
چون نیست ز هرچه هست جزباد بدست
چون هست بهر چه هست نقصان و شکست.
خیام.
باد است ز عشق تو بدستش
گور است و گوزن هم نشستش.
نظامی.
ای حسود ار نشوی خاک، تو در خدمت او
دیگرت باد بدستست برو، می پیمای.
سعدی (طیبات).
بادت بدست باشد اگر دل نهی بهیچ
در عرصه ای که تخت سلیمان رود بباد.
حافظ.
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کاینجا همیشه باد بدست است دام را.
حافظ.
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد بدست.
حافظ.
- باد بدست پیمودن، کوشش بیفایده کردن. (آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات).
- باد بدست داشتن، از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن:
اگر صد سال دیگر مهر کاریم
از او در دست جز بادی نداریم.
(ویس و رامین).
نهد گنج و سازد سرای نشست
چو دید آنگهی باد داردبدست.
اسدی.
- باد بدست ماندن، از کاری نتیجه و فایدتی حاصل نکردن:
که ما را کنون جان به اسب اندر است
چو سستی کند باد ماند بدست.
فردوسی.
بدین شهر درویشی و رنج هست
ازین بگذری باد ماند بدست.
فردوسی.
رجوع به باد در چنگ کسی ماندن شود.
- باد بدماغ انداختن، عجب. کبر کردن.تکبر کردن. باد در بینی افکندن. باد ببروت افکندن.
- باد بر کسی وزیدن، کنایه از نیازاردن، نرنجاندن کسی را. آسایش و رفاه او را فراهم کردن:
همی آن کنم کار، کز من سزد
نمانم که بادی بر او بر وزد.
فردوسی.
- باد بروت، باد سبلت، کنایه از نخوت و غرور مخصوص مردان است چنانکه باد گیسو نخوت و غرور مخصوص زنان. شیخ شیراز گوید:
ای باد بروت نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی.
نظامی آرد:
شمعی که نه از تو نورگیرد
از باد بروت خود بمیرد.
(از آنندراج).
من ترک هند و جیفه ٔ چیپال گفته ام
باد بروت جو، نه بیک جو نمیخرم.
شیخ آذری (از امثال و حکم دهخدا، ذیل باد به بروت افکندن).
- باد بروت بخویشتن افکندن، کنایه از مغرور و متکبر بودن. رجوع به باد بخود انداختن (کردن) و باد اندر بروت افکندن شود.
- باد برین، باد مشرقی. باد صبا. رجوع به باد مشرقی در همین ماده شود. بادی که از شمال شرقی و یا از جنوب غربی وزد. (ناظم الاطباء):
گیتیت چنین آمد گردنده بدین سان
هم باد برین آمد و هم باد فرودین.
رودکی.
- باد بزخم کسی خوردن، پس از گذشتن جوش و خروش جنگ، احساس رنج جراحتی را کردن. و در نظایر این مورد استعمال شود: اموال موروثه را در اندک مدتی بباد داد و اینک تازه باد بزخمش خورده است. (امثال و حکم دهخدا).
- باد بزرگی بر کسی وزیدن، درخور، لایق، سزاوار بزرگی گشتن:
که فرزند من چون بمردی رسد
که باد بزرگی بر او بر وزد.
فردوسی.
- باد بزیر بغل کسی افتادن، کبر کردن. خود گرفتن. نخوت کردن. (فرهنگ نظام، ذیل باد).
- بادبمشت، امر لغو و بیفایده. (آنندراج).
- باد بمشت پیمودن، کوشش بیفایده کردن و امر لغو کردن. (آنندراج) (مجموعه ٔ مترادفات ص 292).
- باد بمشت داشتن (بودن، اندرآمدن)، رنج و کوشش کسی هدر رفتن:
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری بمشت.
فردوسی.
قلون دلاور که رستم بکشت
کنون بادمان هست از آنها به مشت.
فردوسی.
دلیران به دشمن نمودند پشت
از آن کار باد اندرآمد به مشت.
فردوسی.
رجوع به باد در مشت داشتن شود.
- باد بمغز افکندن (اندرافکندن)، متکبر گردیدن. غرور ورزیدن:
وز آن پس بمغز اندر افکند باد
بدشنام و سوگند لب برگشاد.
فردوسی.
- باد بهار، نسیم بهار. (ناظم الاطباء: باد).
- باد بهاری، بادی که بموسم بهار وزد:
باد بهاری بآبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
گرمای حزیران را، مر سردی دی را
مر باد بهاری را، مر باد خزان را.
ناصرخسرو.
رجوع به ماده ٔ باد بهاری شود.
- باد به پیمانه پیمودن، کار عبث و بیهوده کردن:
حاصلی نیست زین درآمودن
جز به پیمانه باد پیمودن.
نظامی.
- باد بی منفعت، باد عقیم. (ترجمان القرآن).
- باد بی هنر، ریح عقیم. (ترجمان القرآن).
- بادِ پائی دادن،گردش کردن. گَشتی زدن. هوا خوردن. هواخوری کردن. بادی خوردن.
- باد پس پشت، بادی که از جانب مغرب وزد. (ناظم الاطباء: باد). رجوع به ماده ٔ باد پس پشت شود.
- باد پسین، اقبال و سعادت آینده. (ناظم الاطباء: باد). رجوع بهمین ماده در موضع خود شود.
- باد پیدا کردن، باد گرفتن. غرور ورزیدن. متکبر شدن: گفت چون قاید بادی پیدا کند او را بازباید داشت، گفتم به از این باید. (تاریخ بیهقی).
- باد پیش، بادی که از مشرق وزد. (ناظم الاطباء: باد). بعربی قبول خوانند. رجوع به دو ماده ٔ باد پیش و باد صبا شود.
- بادپیما، آنکه کاربیهوده و عبث کند. رجوع به ماده ٔ بادپیما شود.
- بادپیمای، یاوی گوی. بیهوده گوی. رجوع به ماده ٔ بادپیمای شود.
- باد پیمودن، کاری عبث و بیهوده کردن. اقدام کردن بکاری از روی دیوانگی. (ناظم الاطباء: باد).
- باد پیمودن بر کسی، او رابه وعده های دروغین و گفتار خوش میان تهی فریفتن.
- باد تنگ بسته، اسب. (ناظم الاطباء: باد).
- باد جستن [ج َ / ج ِ ت َ]، مجازاً، خطری پیش آمدن. اشکالی ایجاد شدن:
چوفرمان خسرو نیاورد یاد
نگر تا سرانجام چون جست باد.
فردوسی (شاهنامه ج 2).
رجوع به ماده ٔ باد جستن شود.
- باد جنوب (جنوبی)، بعکس باد شمال است:
با باد جنوبی شوی جنوبی
با باد شمالی شوی شمالی.
ناصرخسرو.
- || بادیست مخالف مزاج آدمی چنانکه در کتب طبیه مذمت آن بسیار مسطور است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به ماده ٔ باد جنوب شود.
- باد چیزی در سر کسی شدن، درطمع آن بودن: باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته. (تاریخ بیهقی). یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده تا یک چندی از درگاه غایب باشد. (تاریخ بیهقی).
- باد خزان، باد خزانی، باد مهرگان. بادی که بموسم خزان وزد: مقابل باد بهاری و باد نوروزی:
گرمای حزیران را، مر سردی دی را
مر باد بهاری را، مر باد خزان را.
ناصرخسرو.
چه خوش باغی است باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ باد مهرگان شود.
- باد خوردن، تاب خوردن.
- || هوا خوردن (تداول): چلچله شده باد میخورد، کف...، رجوع به باد شود.
- باد دادن، جامه ٔ پشمین و موئینه و جز آن را، هوا دادن تا از بیدخوردگی و تباهی محفوظ باشد.
- باد داشتن، بهیچ شمردن. بچیزی نشمردن:
بیا تا این جهان را باد داریم
ز روز رفته هرگز یاد ناریم.
(ویس و رامین).
رجوع به باد شمردن شود.
- باد دانستن، بهیچ شمردن. بچیزی نشمردن:
جهان باد دان باده برگیر شاد
که اندر کفت باده بهتر ز باد.
اسدی.
- باد دبور، دبور، باد پس پشت خلاف صبا. (منتهی الارب). بادی که از جنوب غربی وزد. (ناظم الاطباء: باد). ادبار؛ در باد دبور درآمدن. دبر؛ باد دبور گردیدن هوا. (منتهی الارب).
- باد در آستین انداختن، مغرور شدن. بخود فریفته شدن. کبر کردن. رجوع به باد بآستین انداختن شود.
- باد در آستین کسی کردن، کسی را غره ساختن. نظیر: هندوانه زیر بغل کسی دادن. پاشنه های کسی را کشیدن. (امثال و حکم دهخدا). او را بدروغ و بقصد فریب ستودن. پیزر بپالان اوگذاشتن.
- باد در انبان بودن، با یافه و گزافه دل خوش داشتن:
گر بباد تو دهم خرمن خود بر باد
نبود فردا جز باد در انبانم.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
حاصل و نتیجه بدست نداشتن.
- باد در چنگ داشتن (بچنگ آوردن)، بمحال و باطلی راضی بودن:
تو بر کار او گر درنگ آوری
مگرباد زآن پس بچنگ آوری.
فردوسی.
رجوع به «باد بدست داشتن » شود. (امثال و حکم دهخدا).
- باد در چنگ کسی ماندن، زحمتش بهدر رفتن. رجوع به باد بدست ماندن و باد بچنگ کسی ماندن شود.
- باد در چنبر بستن، امر محال را انجام دادن:
ای که گفتی باد در چنبر نبندد هیچ کس
بادپایش را ندیدستی مگر بر سر لگام ؟
قاآنی.
رجوع به باد بچنبر بستن، و آب با غربال پیمودن شود.
- باد در دست داشتن، تهی دست بودن. (ناظم الاطباء: باد).
- || گرفتن عنان اسب. (ناظم الاطباء:باد). رجوع به باد بدست داشتن شود. (امثال و حکم دهخدا).
- باد در (اندر) سر بودن، متکبر بودن. غرور داشتن:
ای بباد هوس درافتاده
بادت اندر سر است یا باده ؟
سعدی (غزلیات).
- باد در سر داشتن، تکبر کردن. عجب، کبر داشتن: و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ. (تاریخ بیهقی).
- باد... در سر... شدن، طمع آن ورزیدن. غروری از... به دل کردن: احمد را گفت خوارزمشاه که بادی از حضرت وی در سر قاید شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). چون رسول بغزنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست بخزانه ها دراز کرده و دادن گرفته. (تاریخ بیهقی ص 74). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است. (تاریخ بیهقی). رجوع به باد گرفتن شود.
- باد در سر کردن، م

باد. [دِن ْ] (ع ص) بیابان نشین. رجوع به بادی شود.

باد. (اِخ) قریه ای سر راه بلخ:... و در اواخر ماه مذکور بقریه ٔ باد رسیدند در آن موضع بآداب و سنن عید فطر پرداختند. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 397).

باد. (اِخ) (چشمه ٔ...) صاحب مرآت البلدان آرد: در جبالبارز کرمان چشمه ای است که از او بخار متعفن خارج شود و آن چشمه را چشمه ٔ باد مینامند. حیوانات از قبیل طیور و مار و هوام اگر از آنجا عبور کنند میمیرند. (مرآت البلدان ج 4 ص 231).

باد. (اِخ) دهکده ای است از اصفهان و بعضی گویند از قرای گلپایگانست. (مرآت البلدان ج 1 ص 150). رجوع به باذ شود.


چشم

چشم. [چ َ /چ ِ] (اِ) معروفست که عرب «عین » گویند. (برهان). ترجمه ٔ عین. (آنندراج).آن جزء از بدن انسان و حیوان که بر بالای آن ابرو جا گرفته و آلت دیدنست. (فرهنگ نظام). عضو آلی مدرک رنگها. عین و آلت ابصار و دیده و چشم که آلت ابصار باشد عبارت است از کره ٔ مجوفی مرکب از چندین غشاء، و ممتلی از رطوبتی موسوم به رطوبت بیضیه، و غشاء خارجی که صلبیه نامیده میشود، و عبارتست از سفیدی چشم و احاطه میکند غشاء دیگری را موسوم به مشیمه و در جانب قدام چشم، صلبیه دارای ثقبه ایست که در آن ثقبه مشاهده میگردد جزء شفاف و غیر حاجب ماورائی موسوم به قرنیه که ازسطح چشم برآمدگی دارد و نور عبور میکند از قرنیه و پس از آن از اطاق کوچکی میگذرد و ممتلی از مایعی موسوم برطوبت زجاجیه و برخورد مینماید یک نوع حجابی را که موسوم است به عنبیه این عنبیه دارای ثقبه ایست موسوم به حدقه و آن را مرتبط میکند با فضای داخلی چشم، و در خلف حدقه نور میگذرد از یک جسم جامد غیر حاجب ماورائی موسوم به جلیدیه و از آن گذشته برخورد مینماید شبکیه را و این شبکیه عبارتست از غشاء داخلی چشم ودر آن ادراک میگردد مبصراتی که شخص بر آنها احاطه دارد و شبکیه نیست مگر انبساط عصب باصره و بواسطه ٔ این عصب است که میرسد بدماغ هر چه که از اثر نور در چشم منطبع گشته است. (ناظم الاطباء). میرزا علی طبیب مؤلف جواهرالتشریح نویسد:«... کره ٔ چشم در جوف مداری واقعست و بوسیله ٔ عضلات خود و عصب بصری و ملتحمه و جفنین و لفافه ٔ مقله ای مداری در مکان خود استوار شده واین وسایط ارتباطیه در حرکات مختلفه و ممتده ٔ آن نیز مساعدت میکنند... و طبقات مختلف چشم عبارتند از:
1- صلبیه، که طبقه ایست که قسمت غیرشفاف (قرنیه ٔ غیرشفاف) جزء قشری چشم را تشکیل میدهد و از خلف برای عبور عصب بصری سوراخ شده و از قدام دارای ثقبه ای بشکل بیضی ناقص است که قرنیه ٔ شفاف در آن قرار گرفته است و رنگ آن سفید کدر و در بعضی اشخاص و در اطفال کبود است.
2- قرنیه، که غشاء شفافی است بشکل بیضی ناقص و در جزء قدامی کره ٔ چشم واقع شده است.
3- مشیمیه، که بر حسب وقوع طبقات بروی یکدیگر، پرده ٔ دوم چشم است.
4- عنبیه، که حجاب عضلی عروقی است و بطور عمودی واقع شده، در طرف مرکز آن سوراخی است موسوم به حدقه.
5- شبکیه، که پرده ٔ سوم چشم است وتأثیرات ضیائیه را اخذ کرده آنها را بعصب بصری منتقل میکند و بدماغ میرساند.
6- بیضیه یا رطوبت هایی که مایع شفاف براقی است واقع در خانه ٔ قدامی چشم، یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه واقع است.
7- جسم زجاجی، که ماده ٔ سریشمی بسیار شفافی است و در جزء خلفی کره ٔ چشم، در خلف جلیدیه واقعشده و از رطوبتی موسوم برطوبت زجاجی که محتوی در غشائی موسوم بغشاء زجاجی است حاصل آمده است.
8- منطقه ٔ زین، که غشائی لیفی است و آن را «زین » کشف نموده، دارای منظر مخطط مخصوصی است و باید آن را مانند نقطه ٔ ارتباط شبکیه و رباط معلق جلیدیه دانست. (نقل باختصار از کتاب جواهرالتشریح میرزا علی فصل دوم از باب چهارم). عین. دیده. جهان بین. بیننده. جهاز بینایی. باصِرَه. بَصَر. جَحمَه. طَرف. عَین. نَاظِر. نَاظِرَه. (منتهی الارب):
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
دل زنده از کشته بریان شود
ز دیدار او چشم گریان شود.
فردوسی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
خرد چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری.
فردوسی.
دو چشمش کژ وسبز و دندان بزرگ
براه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
دو چشم من چو دو چرخشت کرد فرقت او
دو دیده همچو بچرخشت دانه ٔ انگور.
فرخی.
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که بچشم تو چنان آید چون درنگری.
منوچهری.
چنان گوشم بدر چشمم براهست
تو گویی خانه ام زندان و چاهست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بروی طغرل بماند. (تاریخ بیهقی).و هرچند کوشید و خویشتن را فراهم کرد چشم از وی بازنتوانست داشت. (تاریخ بیهقی). خواست که یوسف یکچند از چشم وی و حشم و لشکر دور ماند. (تاریخ بیهقی).
بچشمی چشم این غمگین گشاییم
بابروییش از ابرو چین گشاییم.
نظامی.
ای بخلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی بروی خوب تو باز.
سعدی.
دوست دارم اگرم لطف کنی ور نکنی
بدو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست.
سعدی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیده ٔ خفاش نه بر خورشید است.
ابن یمین.
رجوع به بصروعین و دیده شود. || بمعنی چشم زخم. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). بمعنی نظر بد که نام دیگرش چشم زخم است. (فرهنگ نظام). چشزخ. چشمزخ. نَظرَه. طُرفَه. (منتهی الارب). نظر. چشم بد. عین الکمال:
یارم سپند اگرچه برآتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بکار
باروی همچو آتش و با خال چون سپند.
حنظله ٔ بادغیسی.
خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان.
فرخی.
تا جهان باشد خسرو بسلامت ماناد
ایزد از ملکت او چشم کسان دور کناد.
منوچهری.
گل کبود که برتافت آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.
خفاف.
شکسته دیگ سیاهی نهند در بستان
ز بهر چشم چو شد بوستان خوش و دلخواه.
سوزنی.
ازبیم چشم چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم.
صائب (ازآنندراج).
رجوع به چشزخ و چشم بد و چشمزخ و چشم زخم شود. || امید، چنانکه گویند: چشم آن دارم، یعنی: امید آن دارم. (انجمن آرا). بمعنی امید. (آنندراج) (فرهنگ نظام). امید و توقع. (غیاث). امید و توقع و انتظار. (ناظم الاطباء). چشمداشت. آرمان. آرزو:
تا بمن امید هدایت کراست
یا بخدا چشم عنایت کراست.
نظامی.
هر کسی را ز لبت چشم تمنائی هست
من خود این بخت ندارم که زبانم باشد.
سعدی.
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سرّی عجب از بیخبران میداری.
حافظ.
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی.
حافظ.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتم.
حافظ.
ز هیچ یار مرا چشم آشنایی نیست
شکسته جانم و امید مومیایی نیست.
باقر کاشی (از آنندراج).
روا مدار که گردد مزید خواهش غیر
نوازش ستمی کز تو چشم بود مرا.
قدسی (از آنندراج).
رجوع به چشمداشت و چشم داشتن شود.
|| بمعنی نگاه. (آنندراج) (فرهنگ نظام). نگاه و نظر. (ناظم الاطباء):
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر.
ناصرخسرو.
چشم که بر تو میکنم چشم حسود میکنم
شکر خدا که باز شد دیده ٔ بخت روشنم.
سعدی.
گر ازدوست چشمت باحسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست.
سعدی.
|| (صوت) «چشم » قید اجابت و تصدیق است. (از آنندراج). بچشم. بالای چشم. سر چشم. روی چشمم. سمعاً و طاعهً. اطاعت میکنم:
دیدمش سرگرم استغنا ز راهی میگذشت
گفتمش دارم نگاهی آرزو، فرمود چشم.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
|| (اِ) گشادگی در نوشتن بعضی حروف. نیز سفیدی میان سر فا و قاف و واو را گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین): و چشمهای واو و قاف و فا درخور یکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه ص 47 و117)
|| هریک از خالهای کعبتین نرد:
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته.
خاقانی.
|| مجازاً بمعنی عزیز، نیازی و گرامی:
که ففعور چشم و دل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی سپاه.
فردوسی.
|| مجازاً بمعنی نزد. پیش. پیشگاه. در نظر:
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی توبچشم مردمان بلکنجک.
شهید.
بقرطاس بر پیل بنگاشتند
بچشم جهاندار بگذاشتند.
فردوسی.
آری چو وقت خویش ندانی وروز خویش
در چشم شاه خواری و در چشم خواجه خوار.
فرخی.
هرکه خرد وی اندکتر، او بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
صفات و تشبیهات: مولف آنندراج نویسد: «آنچه در صفات و تشبیهات چشم خوبان مستعمل است: آشناروی. آهو. آهوانداز. آهوبچه. آهوفریب. آهوگیر. اختر. بادام. بادام تلخ. بادام سیه. باده پیما. بازیگوش. بخواب رفته. بدخوی. بلاجوی. بی باک. بی پروا. بی پروانگاه. بیرحم. بیگانه خوی. بی گناه کش. بی می مست. بی نماز. پرخمار. پرخواب. پرفن. پرکار. پریشان نگاه. پیمانه. ترک. ترک خطای. ترکش بند. ترک مردم شکار. تغافل شعار. تنگ. تنگظرف. تیر. تیرانداز. تیر هوای. تیزچنگ.تیغ. تیغ کشیده. جادو. جاودانه. جادوفریب. جادووش. جفاکیش. جگردار. جنون فزای. چاه بابل. حجاب آلود. حیاه. خانه پرداز. خانه ٔ سیاه. خدنگ افکن. خراب. خمار. خواب آلوده. خوابناک. خوش دنباله. خوش سخن. خوش مژگان. خوش مژه. خوش نگاه. خونخوار. خونریز. دردناک. دلاشوب. دلاویز. دلبر. دل سیاه. دل سیه. دلفریب. دنباله دار. روشن. روشندل. روشندماغ. زنبورسرخ. ساغر. ساقی مشرب. ستاره. ستم دستگاه. ستمگر. سخندان. سخن ساز. سخنگوی. سرمه بیز.سرمه پالا. سرمه دار. سرمه رنگ. سرمه سای. سرمه فریب. سیه خانه. سیه دل. سیه مست. شرم آلود. شرمگین. شرمناک. شعبده باز. شفق نگاه. شورانگیز. شهباز. شیرشکار. شیرگیر. شیشه. ضحاک. طومارحیا. طومار سربه مهر. ظالم. ظالم خونخوار. ظالم مظلوم نما. عاشق کش. عربده جوی. عشوه فروش. عیار. غارتگر. غضب مست. غمزه زن. فتان. فتنه. فتنه انگیز. فتنه جوی. فتنه خیز. فتنه دکان. فتنه زای. فتنه ساز. فتنه گر. فرشته شکار. فرعون. فسونساز. قاتل. قتال. قیامت زای. کافر. کرشمه پرداز. کرشمه ساز. کمان. کمان کشیده.کم حرف. کینه جوی. گرانخواب. گشاده. گلگون. گوشه نشین.گویا. گیرا. مخمور. مردم آزار. مردم در. مردم کش. مست.مستانه. مست خواب. مهر بادامی. می پرست. میخانه. میگون. ناتوان. ناوک افکن. نرگس. نرگس بسیارخواب. نرگس بیمار. نرگس پرخواب. نرگس خواب آلود. نرگس سیرآب. نرگس شهلا. نرگس طناز. نرگس فتنه زای. نرگس کافرمژه. نرگس گویا. نرگس لاله رنگ. نرگس مستانه. نکته دار. نمرود. نیم باز. نیم خواب. نیم مست. وحشت دستگاه. هاروت. هرزه جنگ.هرزه گرد». سپس مولف آنندراج نویسد: «و در صفات چشم عشاق این الفاظ بکار برند: آئینه. آلایش نصیب. ابر. اشک آلود. اشکبار. اشک فشان. باز. بلابین. بی تاب. بی خواب. بیدار. بیضه. پرآب. تر. تنگظرف. جویبار. چرخ. حسرت بین. حسرت فشان. حیران. حیرت آلود. حیرت زده. خواب آلود.خواب جسته. خونبار. خون پالا. خونفشان. داغدیده. دجله ران. درفشان. دولابی. رمدکشیده. روشن بین. ژاله پاش. ستاره بار. ستم رسیده. شب پیمای. شگون گیر. صدف. طوفان. طوفان جوش. طوفانزای. طوفانی. عنبر. قطره زای. قطره زن. کاسه. کره. گران خواب. گریان. گریه آلود. گریخته خواب. گوهرزای. گهربار. گهرفروش. لوح. مرغ. ناغنوده. نگران. نم زده. ورق ».
- آب چشم، کنایه از اشک چشم:
نریزد خدا آب روی کسی
که ریزد گنه آب چشمش بسی.
سعدی.
- آب چشم ریختن، کنایه از گریستن:
نخست ای گنه کرده ٔ خفته خیز
بقدر گنه آب چشمی بریز.
سعدی.
- آب در چشم آمدن، اشک شوق در چشم آمدن و چشم پر از اشک شوق یا پر از اشک حسرت شدن:
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
ببینم، آب در چشم من آید.
سعدی.
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ.
سعدی.
- آهوچشم، آنکه دارای چشمی چون غزال است:
بعد یکساعت آن دو آهوچشم
کآتش برق بودنشان در پشم.
نظامی.
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی.
سعدی.
- از چشم افتادن کسی یا چیزی، در نظر شخص بیقدر و منزلت شدن:
از آن نوبت که دیدم ابروانش
ز چشمانم بیفتادست پروین.
سعدی.
- از چشم انداختن کسی یا چیزی را، کنایه است از مورد بغض و نفرت قرار دادن آن کس یا آن چیز را.
- از چشم کسی افتادن، منفور آن کس شدن. منفور شدن نزد او پس از محبوب بودن.
- از چشم کسی انداختن شخصی را، آن شخص را مبغوض آن کس کردن: گفتند چه تدبیر کنیم تا این مرد را از چشم شاه بیندازیم. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی).
- از چشم کسی دانستن یا دیدن کاری یا حادثه ای را، آن کس را مسؤول و مسبب وقوع آن کار یا آن حادثه شمردن. بدو نسبت کردن آن کاریا حادثه: اگر یک مو از سر او کم شود از چشم شما می بینیم:
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
- از چشم گذاشتن، بی محلی و بی اعتنائی کردن:
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از چشم خویش بگذاری.
سعدی.
- ازرق چشم، دارای چشم کبودرنگ.
- بادام چشم، دارای چشمی خوش حالت به شکل بادام:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- بچشم آمدن، نظر خورده شدن. آفت عین الکمال یافتن. از نظر آسیب یافتن.
- بچشم درآمدن، در نظر جلوه کردن. منظور نظر واقع شدن:
میرود وز خویشتن بینی که هست
درنمی آید بچشمش دیگری.
سعدی.
- بچشم کردن کسی یا چیزی، در نظر گرفتن و زیر نظر داشتن آن کس یاآن چیز:
بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته ام جائی.
حافظ.
- || و نیز در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه، بمعنی چشم زخم زدن.
- بچشم کسی کشیدن چیزی را، جلوه فروختن بدان کس بسبب آن چیز.
- بچشم کشیدن کاری را، منت گذاشتن بدان کس بسبب انجام دادن آن کار.
- بچشم یا بر چشم نهادن چیزی، کنایه از سپاسگزاری کردن و شکرنعمت گفتن:
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامه ٔ او خلیفه ٔ بغداد.
فرخی.
- بدچشم.
- بر چشم نشاندن، گرامی و معزز داشتن:
اگر بدست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی.
- بی چشم و رو.
- بی چشمی.
- پاک چشم.
- پشت چشم نازک کردن، کنایه از کبر و غرور فروختن و ناز و افاده کردن.
- پوشیده چشم:
در آن دم یکی مرد پوشیده چشم
بپرسیدش از موجب کین و خشم.
سعدی.
- پیروزه چشم، دارای چشم پیروزه رنگ:
همه سرخ رویند و پیروزه چشم.
نظامی.
- پیش چشم داشتن، در نظر داشتن و از نظر گذراندن: عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
- پیش چشم کردن، کنایه از بیاد داشتن و بخاطر داشتن چیزی یا مطلبی، چنانکه گوئی همیشه پیش نظر است: و شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعارمتقدمان یاد گیرد و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
- تنگ چشم، دارای چشمی ریز همچون چشم برخی از چینیان و ترکان:
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نظامی.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن از تنگ چشمان خطاست.
سعدی.
برای حاجت دنیا طمع بخلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم.
سعدی.
- تنگ چشمی، حالت تنگ چشم:
همه تنگ چشمی پسندیده اند.
نظامی.
- تیره چشم.
- تیزچشم، تیزبین:
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیرو دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
- چارچشم (در صفت سگ).
- چارچشمی.
- چشم از جهان بستن،کنایه است از مردن و دم درکشیدن:
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
رجوع به چشم بستن شود.
- چشم از کسی یا از کاری آب نخوردن، چنانکه گویند: چشمم از فلان شخص آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم فلانی بتواند چنین کاری کند. یا چشمم از این کار آب نمیخورد؛ یعنی گمان نمیکنم این کار صورت گیرد.
- چشم براه داشتن، در انتظار چیزی یا کسی بودن. (امثال و حکم):
چنان گوشم بدر چشمم براه است
تو گویی خانه ام زندان و چاه است.
ویس و رامین (از امثال و حکم).
مدتی شد که تا بدان امید
چشم دارد براه و گوش بدر.
انوری (از امثال وحکم).
- چشم بر پشت پا داشتن، شرم را سرافکنده بودن. (امثال و حکم):
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت.
جامی (از امثال و حکم).
- چشم بر پشت پا دوختن، کنایه از با شرم و حیا بودن یا خجالت کشیدن:
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم
که پشت پاش به باشد ز رویم.
جامی.
- چشم برنداشتن از چیزی یا کسی، پیوسته نگریستن و مدام نظر کردن.
- چشم بلا را خاریدن، چیز یا کسی موذی و زیانکار را که اکنون آزارش نمیرسد، بعمد به ایذا و آزار و اضرار خویش برانگیختن. (امثال و حکم):
گر او بد کند پیچد از روزگار
تو چشم بلا را بتندی مخار.
فردوسی (از امثال و حکم).
- چشم پنگان کردن، بخشم یا شگفتی چشمان را بیش از اندازه گشادن. نظیر: چشمها راچهار کردن. (امثال و حکم):
ور تو گویی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پنگان کنند.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
- چشم چپ کسی به کسی افتادن، با آن کس عداوت پیدا کردن. چپ افتادن.
- چشم چشم را ندیدن، کنایه است از بسیار تاریک بودن جائی از گرد و غبار. تیره و تار بودن.
- چشم چهار شدن و گشتن، افتادن دو چشم بدو چشم دیگر. یعنی ملاقات دست دادن و دیدن یکدیگر:
یکبارگی جفا مکن از ما تو شرم دار
کافر دو چشم گردد روزی چهار چشم.
شهاب الدین محمدبن رشید.
- چشم چهار کردن. رجوع بچشم ها را چهار کردن شود.
- چشم دراندن. رجوع به چشم دراندن شود.
- چشم را در کاری روی هم گذاشتن، کنایه از بی ملاحظه انجام دادن آن کار.
- چشم سوی کسی کشیدن، کنایه از میل و علاقه داشتن بدان کس و هواخواه وی بودن: یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند: باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی).
- چشمش بروشنایی افتاده است، بمزاح، نفعی یا مالی در جایی گمان برده و طمع کرده است. (امثال و حکم).
- چشمش چشمها دیده است، آمیزش و معاشرتهای سوء بسیار کرده و از این رو بی شرم و آزرم شده است. (امثال و حکم).
- چشمش کرایه میخواهد، بیشتربه مزاح به کودکانی که هر آنچه را بینند خواهند، گفته میشود. (امثال و حکم).
- چشمش محک است، با دیدن صورت ظاهر کسی سریره ٔ او را شناسد.
- || وزن چیزی ناسخته و ناسنجیده را باچشم تمیز دهد. (ازامثال وحکم).
- چشم فروخوابانیدن، کنایه از چشم پوشی و اغماض کردن.غمض عین کردن.
- چشم کار کردن، چنانکه گویند: تا چشم کار کرد؛ یعنی تا آنجا که چشم میدید، و تا آن حد بینایی چشم نیروی دیدن داشت: و آن صحرا چندانکه چشم کار کرد رسنها و چوبها فکنده بود که از فسون ایشان در حرکت آمد. (مجمل التواریخ). چون بگذشتی بزمینی رسی همچنان کوه و درختان و هامون نحاس باشد چون برگذری باز بزمینی سیم رسی هرچند چشم کار کند و ازآن پس به زمینی زر رسی. (مجمل التواریخ).
- چشم کسی را دزدیدن، هنگام غفلت او از دیدن، کاری را انجام دادن.
- چشم گود شدن، کنایه از لاغر شدن.
- چشم و دل پاک بودن، کنایه از امانت و عفت داشتن: چشم و دل پاک است. نظیر: انه لغضیض الطرف و نقی الظرف. (امثال و حکم).
- چشم و دل سیر بودن، اعتنا بمال و منال نداشتن: چشم و دل سیر است، بی اعتنا بمال و بلند نظر است. (امثال و حکم).
- چشم و هم چشم.
- چشم و هم چشمی.
- چشم ها را چهار کردن، چشمهایش چهار شدن، انتظار شدید بردن.
- || نهایت متعجب شدن.
- || فراوان دقت کردن. (امثال و حکم).
- چشمهایش آلبالوگیلاس می چیند، از بیخوابی یا خیرگی در تأثیرنور یا بعلت دردی در دیدگان، اشیاء را در هم و غیر متمایز می بیند. و از این جمله همان معنی اراده شود که حضرت جلال الدین محمد بلخی از کلمه ٔ «کلاپیسه شدن چشم » اراده فرموده است. (امثال و حکم).
- چشمهایش بسرش رفته است، نهایت متکبر ومعجب شده است. (امثال و حکم).
- حیزچشم.
- خوابیده چشم:
هم آن کژّبینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم.
فردوسی.
- خوش چشم.
- خوش چشم و ابرو.
- دجال چشم.
- در چشم آمدن کسی یا چیزی، کنایه است از خوب و زیبا و باارزش جلوه کردن آن کس یا آن چیز در نظر:
بعد از تو که در چشم من آید که بچشمم
گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری.
سعدی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.
سعدی.
بکش تا عیبجویانم نگویند
نمی آید ملخ درچشم شاهین.
سعدی.
- در چشم کسی آراستن چیزی یاعملی را، کنایه از خوب و زیبا جلوه دادن آن چیز یا آن عمل را در نظر آن کس: چون نیکوئی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. (تاریخ بیهقی).
- در چشم کسی گفتن، کنایه است از صریح و بیواسطه سخنی را بخود آن کس گفتن.
- در چشم مردم گذاشتن، تظاهر کردن. برخ مردم کشیدن:
کلید در دوزخست آن نماز
که در چشم مردم گذاری دراز.
سعدی.
- زاغ چشم، کبود چشم:
دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم
بلند و سیه خایه و زاغ چشم.
فردوسی.
- سرخ چشم.
- سیاه چشم.
- سیخ چشم (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه)، بمعنی بی حیا، پررو و خیره چشم.
- سیخ چشمی.
- سیه چشم، دارای چشمی با مردمک سخت سیاه و براق. به کنایه، معشوق زیبا:
سیه چشم را بند بر پای کرد
بزندان درون مر ورا جای کرد.
فردوسی.
همی بود او را ز آرام بهر
سیه چشم با می بیامیخت زهر.
فردوسی.
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی.
نظامی.
تو مشکبوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین زآدمی برمی.
سعدی.
- شوخ چشم:
بس که بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یک چندی زبان در کام چون سوسن کشم.
سعدی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا بمن نماید.
سعدی.
- شوخ چشمی، حالت و عمل شوخ چشم:
و گر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
سعدی.
- شورچشم.
- کج چشم.
- کره چشم.
- گاوچشم.
- گداچشم.
رجوع به همین عناوین شود.
- گربه چشم، دارای چشمی کبودرنگ و موّرب:
ابا سرخ ترکی بدی گربه چشم
که گفتی دل آزرده دارد بخشم.
فردوسی.
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم.
نظامی.
- گرسنه چشم:
این گرسنه چشم بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم.
- گرسنه چشمی:
فغان که کاسه ٔزرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ٔ گدائی کرد.
صائب.
- گستاخ چشم:
غضبناک و خونریز و گستاخ چشم.
نظامی.
- گورچشم، نوعی حریر. (شرفنامه چ وحید ص 369):
حریر زمین زیر سم ستور
شده گورچشم از بسی چشم گور.
نظامی.
- میش چشم.
- نرم چشم.
- نکوچشم.
- هفت چشم.
- هم چشم.
- هم چشمی.
رجوع به همین عناوین شود.
- همه را بیک چشم دیدن، کنایه است از دوگانگی و تبعیض قائل نشدن و فرق میان اشخاص نگذاشتن.
- یک چشم.
رجوع به همین عنوان شود.
- امثال:
چشم آخربین تواند دید راست.
چشم اول بین غرور است و خطاست.
مولوی (از امثال و حکم).
چشم بازار را درآورده است، چیزی بسیار بد خریده است. نظیر: لر بازار نرود بازار میگندد. (امثال و حکم).
چشم باز غیب میگوید، بطور مزاح به کسی که از چیزی روشن و بدیهی آگاهی دهد. (امثال وحکم).
چشم بزرگان تنگ میشود، به طنز و استهزاء، کبر غنای شما سبب است که مرا ندیدید و مرا نشناختید. (امثال و حکم).
چشم ترا زیان است درخور بخیره دیدن. (از امثال و حکم).
گفت چشم تنگ دنیادار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور.
سعدی (از امثال و حکم).
رجوع به چشم تنگ شود.
چشم خردت گشای چون اهل یقین
زیر و زبردو گاو مشتی خر بین.
خیام (از امثال و حکم).
چشم دانا بی غرض بین است و بس.
ادیب پیشاوری (از امثال و حکم).
چشم دریده ادب نگاه ندارد.
حافظ (از امثال و حکم).
چشم دشمن همه بر عیب افتد.
(ازامثال و حکم).
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی.
هاتف (از امثال و حکم).
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید.
(از امثال و حکم).
چشم زخم میرزا مهدیخانی، شکستی فاحش. گویند: در جنگ نخستین نادر با ترکان عثمانی که شکست بلشکر ایران رسید، نادر بمیرزا مهدیخان گفت بولایات و ایالات و رؤسای قبایل و عشایر ایران ماجرا بنویسد عِدّه و عُدّه بخواهد، میرزا مهدیخان به اسلوب دُره شرحی بنگاشت و پس از تمجید و تبجیل فراوان از پیروزیهای لشکر ظفرنمون نوشت اندک چشم زخمی بقسمتی از سپاه سپهردستگاه... رسید، و چون نوشته بسمع نادر رسانید، سردار ایران برآشفت و گفت این دروغ و یافه چراست ؟ بنویس دمار از ما برآوردند و... (امثال و حکم).
چشم سر نقش این و آن بیند
و آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی (از امثال و حکم).
چشمش را ببین دلش را بخوان، نظیر: القلب مصحف البصر. ان الجواد عینه فراره. (امثال و حکم).
چشمش هزار کار میکند که ابروش نمیداند؛ به نهفته کاری و کردارپوشی خوگر و معتاد است. (امثال و حکم).
چشم عیان بین نبیند نهان را.
ناصرخسرو (از امثال و حکم).
چشم که بچشم افتد شرم کند. (امثال و حکم).
چشم گریان چشمه ٔ فیض خداست.
مولوی. (از امثال و حکم).
چشم مور و پای مار و نان ملا کس ندید.
(از امثال و حکم).
چشم می بیند دل میخواهد. (ازامثال و حکم).
چشم ها دارد نخودچی، ابرو ندارد هیچی. (از امثال و حکم).
اگر چشم نبیند دل نخواهد.
این چشم را مباد به آن چشم احتیاج. (فرهنگ نظام).
بلی چشم کلاژه یک دو بیند.
سیف اسفرنک (از امثال و حکم).
خواست زیر ابرویش را بگیرد چشمش را کور کرد. (از فرهنگ نظام).
گر دست ما تهی است ولی چشم ما پر است.
گر نبیند بروز شب پره چشم
چشمه ٔ آفتاب را چه گناه ؟
سعدی.
لیلی را بچشم مجنون باید دید. (از مجموعه ٔ امثال طبع هند).
کاری که چشم میکند ابرو نمیکند. (فرهنگ نظام).
کسی را محرم راز خود آن بدخو نمیداند
که چشمش صد سخن میگوید و ابرو نمیداند.
وحید قزوینی (از امثال وحکم).

تعبیر خواب

باد

مجلسی رحمت اله علیه می گوید اگر دیدید بر باد نشسته اید عزیز و کامیاب می شوید. محمد بن سیرین معتقد است که اگر در خواب دیدید باد شما را از جائی دیگر می برد سفری در پیش خواهید داشت که طول آن، از نظر بعد مسافت و زمان بستگی به مقدار جابه جائی به وسیله باد دارد. باد سخت در خواب وحشت و بیم و هراس است و باد ملایم راحت و آسایش. گرد باد آفت و بیماری است و چنانچه در خواب دیدید که بادی سخت می وزد به طوری که درختان را از جای می کند و شیروانی ها را ویران می کند و به هر عنوان خرابی و ویرانی بوجود می آورد نوعی ناراحتی و تشویش به وجود می آید که جنبه عام دارد. گاه می شود که شما چنین باد مهیبی را در خواب می بینید اما در عالم رویا خویشتن را به جائی امن می رسانید و سر پناه می یابید به طوری که باد حتی دامن لباس شما را نمی جنباند. این چنین خواب ی برای شما بی ضرر و زیان است و می گوید که شما ناظر وحشت و هراس و ناراحتی دیگران خواهید بود اما اگر باد شما را هم در میان گرفت باید بدانید که شما متحملا در کانون حادثه قرار خواهید گرفت. باد ملایم و معتدل نشانی از صحت و سلامت و تندرستی است به خصوص اگر در خانه خودتان باشید و در خواب ببینید که باد می وزد و پرده اتاق شما را می لرزاند این گویای شادی و شعفی است که برای شما و اهل خانه می رسد و بشارت آن را باد معتدل و ملایم با خود همراه آورده است. اگر باد گرد باشد و خاک برانگیزد و ظلمت و تاریکی بیاورد به هیچ وجه خوب نیست. مجلسی رحمت اله علیه می گوید اگر بادی دیدید که درختان را از جای کند و افکند در آن ناحیه که در خواب دیده اید یا نقصان زراعت پدید می آید و یا مرگ دامن عده ای را می گیرد. باد صبا، در صورتی که تشخیص دهید بادی که چهره شما را نوازش می کند همان باد صبح یعنی باد صبا است خبر از تسلط و چیرگی بر دشمن می دهد و بشارت راحت و سلامت می رساند. چنانچه در خواب فقط صدای باد را شنیدید مطمئن باشید خبری به شما می رسد. اگر از آن صدا خوشتان آمد خبری خوش دریافت می کنید و اگر از صدای باد بیمناک شدید خبری ناخوش به شما می دهند. در حرف ـ آ ـ کلمه آسمان نوشته شد که مستقیم به آسمان رفتن نیکو خواب ی نیست، همین تعبیر برای باد نیز هست که اگر ببینید باد شما را از جای کند و با خود به آسمان برد و شما با این که می خواستید برگردید نتوانستید و همچنان به رفتن در دست باد ادامه دادید خوب نیست و تعبیری را دارد که در آسمان نوشته شد. روی هم رفته باد ملایم خوب است و بادی که با نم باران و رطوبت همراه باشد نعمت است. اگر دیدید در خواب باد تندی می وزد که گرد و غبار برمی آنگیزد و شما برای حفظ چشم خویش پشت به باد می کنید گویای این است که برای شما حادثه ای پیش می آید که از آن می گریزید و به آن پشت می کنید. باد گرم خوب نیست و اگر در عالم خواب احساس کردید بادی که می وزد چنان گرم است که پوست صورتتان را می آزارد از یک واقعه ناخوشایند خبر می دهد. باد بسیار سرد هم چندان خوب نیست. بهترین نوع باد در خواب نسیم ملایم و مرطوب است -


چشم

اگر کسی بیند چشم او گوش و گوش او چشم شد، دلیل که زنی خواهد که او را دختری بود و با هر دو مجامعت کند. اگر بیند چشمش بر کف دستش است، دلیل که مال یابد. اگر بیند در چشم او سفیدی بود، دلیل که او را غم و اندوه رسد. - اسماعیل بن اشعث

اگر بیند چشم وی از آهن است، دلیل که پرده او دریده شود اگر بیند هر دو چشم او آماسیده بود چنانکه چشم باز نمی توانست کرد، دلیل که با مردی مخالف صحبت کند. اگر نور چشم را ضعیف بیند، دلیل که از دین شریعت بی بهره شود اگر بیند در میان روی او یک چشم است، دلیل که بر زیان او سخن ناسزا رود در باب دین. اگر بیند که چشمهای او روشن است و مردمان پندارند که او کور است یا شب کور، دلیل که باطن او در دین بهتر از ظاهر او بود. اگر بیند چشم کسی سیاه است و ازرق شد، دلیل بدی و برگشتن حال او بود. اگر بیند هر دو چشم او سیاه شد، چنانکه سفیدی نداشت، دلیل که متکبر شود. اگر بیند یک چشم او را آفت رسید، دلیل که فرزندان او را افت رسد. اگر بیند کسی دست فراز کرد و یک چشم او برکند، دلیل که فرزند او را از راه ببرد. اگر بیند کسی چشم او ببست یا بدست گرفت، دلیل که فرزند او را زیانی رسد یا مالش برود یا گناهی کند. اگر بیند از چشم او خون همی ریخت، دلیل که به جهت فرزند، غمی به وی رسد، یا نقصان مال او شود. - جابر مغربی

معادل ابجد

در چشم باد

554

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری